پائیزصحرا

به توفکرمی کنم...صبح می شود

درختــــــــان ایستــــــاده می میمیرند...

+نوشته شده در سه شنبه 1 شهريور 1398برچسب:,ساعت11:52توسط پانیامه | |

تو به بلوغ رسیدی اما...

من درخاطرات هجده سالگی ام متوقف شده ام...

درحیاط خانه ی پدری ام

ودرفاجعهءعشق نوجوانی ام...

اینجا هرروزذهن من مغشوش است

ذهن من هرروز

 فاصله 3هزارساله سقراط تا نیچه رادردوساعت بامتروطی میکند

وبه این می اندیشد

که چرادراطراف خانه ما

 دیگرکسی باصدای بلندآوازهای عاشقانه نمی خواند...

وتونیستی

که برایت

ازخفقان کرمهادرسیب بنویسم...

ازسگ مادهء همسایه

که توله هایش زیرچرخی درتاریکی رفتند و به هیج جای دنیا برنخورد...

مادرم غمگین است

میگوید:دیوانه شده ای..

نمیداند

من فقط عاشق ترشده ام...

میخوابم مادر

بیدارم نکن..

شایدامشب پشت پلکهایم

خوابش را

خواب ببینم...


paniyameh 1391/10/17

 

+نوشته شده در یک شنبه 17 دی 1391برچسب:,ساعت18:45توسط پانیامه | |


دردهایم،آرام آرام روی خطوط کاغذ شعرمی شوند...

کنارشان

طرحی ازتوکشیده ام...

که می خندی

طرحی ازمهربانی هایت...

که میدانم پشت بغضهایت مخفی کرده ای...

ورق بزن

تا به فصل دردهایم برسی...

نگاه کن

دربن بست توگیرکرده ام...

ودرون توخاک می خورم

کسی صدایی ازمن نمی شود...

صداها دروغند

ودروغ تمام حقیقت های دنیاراپاک کرده است...

می دانی؟فراموش کردنت کارسختی نیست...

فقط کاش

خیابانی باشد...

مراببرد وبرنگرداند...

دلتنگی هایم راپنهان می کنم وبه خانه می روم...

این روزها...

چیزی برایم

غمگین تراززن بودن نیست...

 

 

1391/2/24...........پانیامه

 


+نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت17:36توسط پانیامه | |

دریا،شباهت عجیبی به اتاق من دارد...

من دریارابه اتاق خوابم آورده ام...

نگاه کن...

نگاه کن که ماهیانش چگونه هنگام خستگی برایم آواز می خوانند...

آوازی به سنگینی این اتاق آبی

وبه غمناکی آخرین ترانه ای که با توشنیدم...

دیگر.،به معجزه باتوبودن امیدی نیست...

من اما...هنوزمنتظرحادثه ام...

وتوامشب...

به تمام شب من دعوتی..

شکلت رانمیدانم...

اندازه هایت راهم بلدنیستم..

که اگربلدبودم...

توراپشت این اتاق آبی جانمی گذاشتم...

پس می خوابم...

بیدارم نکن...

شایدامشب،پشت پلکهایم

خوابت را

خواب ببینم...

                                                     1391/2/23.......پانیامه

+نوشته شده در شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت15:40توسط پانیامه | |

 

شب چیزعجیبی است..

همه خوابیده اند..

خداهم..

من اما

بیدارم

خوابت را میبینم..

دراین اتاق خالی

دستهای تو

ضیافت شام من

ودوفنجان قهوه ی اسپرسو..

واین اخرین پنج شنبه ی خاکستری باهم بودنمان است

وازاین شام اخر..

انگاردیگر

هیچ چیز شبیه قبل نیست...

من هم به پایان رسیدم...

تمام شدم انگار..

تظاهرمیکنم اما..

که همه چیزروبراه است

وهیچ چیز تغییری نکرده است..

همین روزها..

یک جایی همین دوروبرها..

حتما راهی برای گریزهست..

تابه توفکرنکنم..

ودلتنگیهایم را..بپوشانم..

گاهی می اندیشم..

ایا

مرضی

بدترازدلتنگی

هست؟

 

پانیامه........25/6/1390

 

+نوشته شده در جمعه 25 شهريور 1390برچسب:,ساعت18:46توسط پانیامه | |

من زنم ...

با دست هایی که دیگر دلخوش به النگو هایی نیست


که زرق و برقش شخصیتم باشد


من زنم .... و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو


میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی


قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند


دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم


دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است


به خواهر و مادرت که میرسی قیصر می شوی


دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی


و صبح ها از / دنده دیگری از خواب پا میشوی


تمام حرف هایت عوض میشود


دردم می آید نمی فهمی


تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است


حیف که ناموس برای تو وسط پا است نه تفکر


حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است


ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 25 شهريور 1390برچسب:,ساعت18:7توسط پانیامه | |

مردی که عمیقترین اقیانوس را به حواب من اورد..

ومراازدوردست ترین سرزمین دلگیرشمالی صدا زد.. 

سالهاست که برنمی گردد..

رفت..نمی ماند..گفته بود..

اما اگر قصه ی دل بستن من بود،که کارازکارگذشته بود..

ایادوباره زنگ در،مرا به انتظارصدایش خواهدبرد؟

 

 ایادوباره انگشتانش را،لابلای ابریشم موهایم خواهد کشید؟

هنوز صدایش رامیشنوم که نوازشم میکند:-رویای شبهای تنهایی من؟مرا نمی بوسی؟

من از انتظار بیزارم...

من ازاین انزوای صدساله بیزارم..

ابی ارام من!

به پاکی زنانگی ام،که باتورفت و برنگشت،سوگندمیخورم

دیدن تو بادیگران،غم بزرگی است که مرا به انتها میکشاند..

برنمی گردی اما...

هنوز وهرشب،درعمیق ترین اعتراف های شبانه ام می اندیشم

:چرا صدایم کردی؟اگرعاشق نبودی

ماه کامل من!

کاش شعرهایم را،درمهتابی ترین شبهایت بخوانی و به من

بگویی:ایا گاهی،به من فکرمیکنی؟

 پانیامه........22/4/1390

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:,ساعت18:21توسط پانیامه | |

عزیزم...

وصیت میکنم به تو

بعدازمرگم...مرااهسته درگوربگذاری...وگورم را...درانتهایی ترین نقطه قبرستان..

تارویاهای زیبایم ازهم نپاشد...

به جای مجلس ختم،برایم شب شعربگذاری،

تاروح پرتلاطمم ارام بگیرد...

کتابهای شعرم رابا من دفن کن...

تا بعدازظهرها فروغ بخوانم و نیمه شبها شاملو...

شبهای جمعه،برایم شکلات تلخ خیرات کن...

به یادتمام شیرینیهای تلخ زندگیم...

برای دیدارمن،نیمه شبهابیا...

من ازسکوت وتاریکی میترسم...

پس اندازم را،به زن تن فروش سرخیابان بده،تاشاید چندشب ،کنارفرزندانش بخوابد...

لباسهایم را،به دخترک دیوانه ای که درهمسایگی مادرم زندگی میکند،شایدبرق شادی را دوباره درچشمهایش ببینم...

ودستنوشته هایم را،به ان پسرک شاعری...که روزی ازمن پرسید:چگونه ازعشق بنویسم؟

وتو عزیزم...بدان که درخوابگاه ابدیم،،بدنم هوس بوسه هایت را خواهدکرد...

موج بیتاب من...چراصدایت میلرزد؟

غمگین نباش...دراین ازدحام اهن وصدا،من دراین خانه کوچک سنگی

اولین شب ارامشم راتجربه خواهم کرد...

تا همیشه،دوستت خواهم داشت...

 پانیامه........29/3/1390

+نوشته شده در یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:,ساعت10:56توسط پانیامه | |

صدایم زدی:-پانیامه؟عزیزم کجائی؟

-اینجاهستم،دنبالم نگرد...پیش توهستم...

درانتهای اخرین لبخندتوایستاده ام..مرانمی بینی؟

..ای کاش قصه دنیا تمام شود..وپانیا درداغترین نقطه ی  لبهایت منجمدشود...

انوقت دیگر بوسه هایت تنهانیستند...

هرکه راببوسی،گرمای لبهای پانیا رااحساس میکنی...

وتوتازه می فهمی،که پانیامه درتو گم شده بود وتونمی دانستی!

پانیامه......6/3/1390

+نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت10:51توسط پانیامه | |

دل من،ارامش روح خسته تورا می خواست...

ودل تو،اندامهای جنسی مرا..

شب باتوبودن راتجربه نکردم..لعنت به من واین احساس گناه...

تمام شد..

دیگرنیستم،تاصدای ضربان قلبم را،پشت هرپروازت حس کنی..

نیستم تا صدایت بزنم..وتوشروع قصه عاشقانه هرشب بشوی...

بعد تودیگرهرگز،عشق را تجربه نخواهم کرد...

ای کاش ...تمام شوددنیا...

تا گوشهایم،ازصدای قدمهایت خالی شود...

بی تو من هرشب...کابوس را به انتظارمینشینم...

ولی مطمئنم...

تمام انان که درشبهای یخ زده ی دیماه

تن اتشین خودرابخشیدند،تادل معشوقشان راگرم کنند....

روزی به بهشت خواهندرفت..

توهم،به شروع پایان ناپذیر فصل سرد،ایمان داری؟

بگوهنوز

مرادوست داری؟...

پانیامه......6/3/1390

 

+نوشته شده در جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,ساعت1:47توسط پانیامه | |

روی سنگ قبرم...

شعری بنویسید،بادکلمه ای زیبا

بعد،سنگ قبرم را پشت وروبگذارید

تا حوصله ام سرنرود...

+نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1390برچسب:,ساعت1:47توسط پانیامه | |

وقتی ازبرهنگی با من میگویی...دیگرچه چیزی برای مخفی کردن مانده است؟

میدانم...یکی ازهمین شبهای پایان ناپذیررویایی...

تورادراغوش خواهم گرفت...میدانستی دیگربوسیدن توهم ارامم نمیکند؟

رویای خیس امشب هم به پایان رسید

ونشدبه توبگویم:که چقدردوستت دارم...

وازتوبپرسم:که چقدردوستم داری...

وبازهم من میمانم وچشمان منتظرتو که ارامترازهمیشه نگاهم میکند...

 پانیامه.........22/2/1390

+نوشته شده در پنج شنبه 22 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت18:19توسط پانیامه | |

تو صدای پایت را

به یاد نمی آوری...

چون همیشه همراهت است

ولی من آن را به خاطر دارم...

چون تو همراه من نیستی...

و صدای پایت بر دلم

نشسته است...

+نوشته شده در جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت15:41توسط پانیامه | |

 

حل نمی شوی که در این فنجان قهوه

به سلامتی ات     ودکـــــا بنوشم

بر اندیشه ام که بنشینی

با دود سیکار بیرون می کشم ات

تا آنجا

که جایی برای نشستن ام نیست

اصلن

           من را بزن بیرون ...

می خواهم در این قهوه ی سرد

به سلامتی عصرهای پنج شنبه

                    ودکـــــــا بنوشیم !

ساراگرجی

+نوشته شده در جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت15:41توسط پانیامه | |

یکی را دوست میدارم...

یکی را دوست میدارم ولی افسوس!!

ولی افسوس او نیز مرا دوست دارد!!!

چه حیف شد!!!

که عشقمان افسانه نمیشود...

+نوشته شده در دو شنبه 12 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت1:30توسط پانیامه | |



 

کسی چه میداند

 

شاید یکی از این همین شبها

 

از دوزخ بی پایان این روح سوخته

 

به بهشت لطیف سر انگشتانت پناه آوردم

 

آنجا که تمام تنم غرق نیکبختی ست

 

و رطوبت مطبوع لبهایت

 

کابوس خشک ِ شبهای منجمدم را به آخر میرساند...

 

+نوشته شده در چهار شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت23:30توسط پانیامه | |

بیا کنارم و نگذار در این شب معصوم

 

برهنگی چشمانم

 

 

تمام ستاره ها را مسموم کند

 

 

من استفراغ کرده ام تمام موعظه های پوشالی را

 

 

تمام دروغ های روشن را

 

 

تو بیا کنارم

 

 

تا به تمام دنیا نشان دهم

 

 

از این شب هرزه

 

 

چقدر مقدس میتوان

 

به طلوع خورشید تن فروش ِ صبح ِ فردا

 

 

نگاه کرد.

 

+نوشته شده در چهار شنبه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت1:14توسط پانیامه | |

 

یک روز صبح
در خیابان خواهم مُرد

 

 این منم،زنی تنها

 

دراستانه فصلی سرد
"
من سردم است"
می دانم
این را فروغ هم گفته است
اما اینجا کسی هست؟

 

با پاهایی صبورکه راست بایستد

 

و راست بگوید

 

که دوستت دارد
و بی هیچ توقعی

 

به خانه دعوتت کند؟
دستان خیره ات
باور نخواهند کرد
که در خیابان خواهی مُرد...

 

یک روز صبح
وقتی هوا سرد است

 

+نوشته شده در چهار شنبه 15 فروردين 1390برچسب:,ساعت1:58توسط پانیامه | |

یاد گرفتم که : 1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
 2. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند .
3. از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود
4. تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم.

+نوشته شده در پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:,ساعت2:27توسط پانیامه | |

          

هیچ کَس نمی تواند جای کرمی باشد

که در سیب زندگی می کند .
جای سگی ماده که توله هاش
زیر چرخی در تاریکی می روند و
اصلن به هیچ جای دنیا بر نمی خورد ،
بی خیالی از خوابیدن با زنی زیبا
زیباتر است ،
مهم دیوار نیست
تنها ادرار تو می تواند مهمش کند .
چپ چین شبها و راست چین این روزها
فرقی برای آسمان نمی کند
وقتی ابرها شبیه ناسزای ناموسی می شوند و
چتر چقدر مضحک است وقتی نمی بیند
بر سرش چه می ریزد .
چقدر دوست می دارم همین حالا
درست همین لحظه
با فیل به خیابان بروم
هند را زیر سوال ببرم
رئیس جمهور پیراهنت باشم
یا ماهیگیر پیری شوم
قلاب در گلویت بیاندازم و
ماهی بیرون بکشم
در این شعری که می خوانید همه چیز بی هویت است
درست مثل جمعه ، آن کارگر ساختمانی
که آنقدر گِل به دیوار زد
تا دستهاش مزرعه ی گندم شد،
بی شناسنامه عاشق تریم .
من با کلی بلیط برگشتی به تو برگشتم
کنار سکویی شبیه سینه ات انتظار کشیدم اما نیامدی
روزنامه ها از همه چیز خبر داشتند
جز قلب بی خبر من ،
از پایین و بالای این شعر سراسیمه خبر داشتند .
ما شبی همدیگر را دوست داشتیم
او دخیل بسته بود به موهاش
قفلی زده بود به لبهای من
امامزاده ای اما با این همه تدبیر به دنیا نیامد .
هیچ کس نمی تواند
جای تو باشد که نیمه شبی
عاشقم شدی و نقشه فرار را با خنده مرور کردی
دزد به هر شکل کلمه دزد است و
همه چیز از دست داده به هر شکل کلمه من
باید از کدام هویت از دست رفته دفاع کنم ،
ریاست محترم دادگاه ؟
به جرم کدام گناه ناکرده اعتراف کنم
وقتی تمام اشک ها علامت سوال است
تنهایی علامت سوال است
شعر علامت سوال است
بیداری علامت سوال است .
من از دوران کودکی ام
از تمام مشقهای دبستانم
از تمام دختران ظهر تابستان
چیزی به یاد نمی آورم
تنها آب انجیر بود که دوست می داشتم بفروشم
بساطی کنار خنزر پنزری های شهر کوچک مان پهن کنم
تا تنها تو رد شوی و بخندی و
فکر کنم چقدر ثروتمندم .
در این شعری که می خوانید همه چیز بی هویت است
نه مثل زنانگی تو
که روسری ات را در همان دستفروشی های بعدازظهر
ارزان به فاحشه ای فروختم که فقط شعر خوب می خواند ،
شاعرانگی من از کودکی هرزه بود .
حالا کسی می تواند اولین خوابش را که دید به یاد بیاورد ؟
لبخند حاضران در دادگاه
از گریه ی صمیمی من
خنده دارتر است .
ریاست محترم دادگاه
من زیر شکنجه های عشق اعتراف کردم
نه زیر شلاق و دشنام
با این همه
مهم هویتی ست که هنوز در او
از دست نرفته است
من روی مادرانگی او که رفت و باز نیامد
با تمام جهان
شرط می بندم ...

       وحیدپورزارع-ذهن روسپی               

+نوشته شده در پنج شنبه 11 فروردين 1390برچسب:,ساعت2:27توسط پانیامه | |

پرنده میمیرد

و آغوش ِ من... خالی میشود از آسمان

بوسه های بی رمقم را دفن میکنم

در گورستان آخرین ستاره ی نگاهت

و بعد

به خواب ِ عجیبی فرو خواهم رفت

پرنده میمیرد

و من دلم

هزار راه میرود

چشم هایت کجاست؟ 

+نوشته شده در پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:,ساعت20:49توسط پانیامه | |

      

خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدز دارند !


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت12:11توسط پانیامه | |

آبي دريا ، قدغن...


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 3 اسفند 1389برچسب:,ساعت1:38توسط پانیامه | |

حکایت ریسمان پوسیده نیست

 

رفاقتهایمان پوسیده اند

 

با طناب سالم هم در

 

قعر چاه خواهیم ماند... 

+نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت12:50توسط پانیامه | |

 

اعضای تنم را بخشیدم . قلب . کلیه ها . کبد . لوزالمعده .ریه ها . همه بجز چشمهام . برگه را که امضا می کردم به خودم فکر می کردم بعد از مردن . بعد از مرگ ، بدنم حتما زخمهای زیادی خواهد داشت .


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت2:33توسط پانیامه | |

لحظه دیدار نزدیك است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
 
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را،تیغ ...

های ! نپریشی صفای زلکفم را، دست
ابرویم رانریزی، دل
- ای نخورده مست -
لحظه دیدار نزدیك است

م_اخوان ثالث

+نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:,ساعت2:21توسط پانیامه | |

انشای تابستانی :

 دوباره از مینا بنویسید:

ما شب ها در پشه بند می خوابیدیم

تا مینا دختر همسایه را پیش از خواب سیر تماشا کنیم

و بعد کاسه ی آب یخ را سر بکشیم

و یک پهلو بخوابیم

تا موهای بلند و پرپشت مینا را که از کنار تختش آویزان می شد، ببینیم

بابا که می دانست زیر کاسه یخ ما نیم کاسه ای هست

هر ده دقیقه یکبار مارا بی خود و بی جهت حاضر غایب می کرد

اما ما از رو نمی رفتیم و همان جور یک پهلو می ماندیم

تا ستاره ها یکی یکی از رو بروند و رنگ ببازند

ما به سایه ی مینا آنقدر زل می زدیم تا شاید خوابش را به خواب ببینیم

ما با معاشرت دختر و پسر به شدت موافقیم

  قاطی پارتی های جمعه بعد از ظهر را دوست داریم

ما تا به حال چند نامه برای مینا سنگ قلاب کرده ایم

که یکی هم شیشه گلخانه شان را شکسته است

بابا موافقت کرده است که مینا به ما که دست به تجدیدیمان خوب است

فیزیک و شیمی درس بدهد

چند روز پیش مادربزرگ به ما گفت: مراقب باش کار دست خودت ندهی!

ما منظور خانوم جان را نفهمیدیم

اما اگر منظورش ابریشم موهای میناست که دیگر کار از کار گذشته است...

ما در دفترچه عقاید مینا هم چند خطی به یادگار نوشته ایم

مینا اما مارا داخل آدم حساب نمی کند.

حتی پاری وقت ها به بابای ماهم لبخند می زند

و به موهایش جوری دست می کشد که حواس بابا هم پرت می شود

ما با آزادی زن و مرد موافقیم

اما پدر مینا که حسابدار بانک رهنی است

و قول داده که هرگز لبخند نزند

یک روز جلوی بابا را گرفت

و بی مقدمه از بی بند و باری جوان ها گفت

ما گوش هامان را تیز کردیم و شنیدیم که بابای می گفت:

دوره ی آخرالزمان است

سگ صاحبش را نمی شناسد!

پسر شما هم که هیپی شده است و هنوز پشت لبش سبز نشده

از شر شلوار لاستیکی خلاص نشده

برای دخترهای محله مزاحمت ایجاد می کند

رئیس شهربانی کار خوبی کرده که ماموران را به کافه ها می فرستد

تا سر این گیس درازها را تیغ بیاندازد.

وضع مملکت از وقتی خراب شد که شرکت واحد به کار افتاد

اتوبوس یک طبقه و دو طبقه باعث شد که روی مردها به زن ها باز شود

و تنشان به تن هم بخورد.

ما با پدر مینا موافق نیستیم

اما منتظریم تا مینا به سن قانونی برسد

چقدر سن قانونی خوب است...

کاش همیشه تابستان باشد

پشه بند باشد

موهای مینا از تخت آویزان باشد

تا ما بدون ترس و لرز بتوانیم

مینا را به اسم کوچک صدا کنیم.

این بود انشای ما درباره ی مینا

ببخشید آقا معلم!

درباره ی تعطیلات تابستانی...


-شهیار قنبری-

+نوشته شده در سه شنبه 27 بهمن 1389برچسب:,ساعت11:42توسط پانیامه | |

 

همه ویرانگی برجاست
به هر جای جهان که بنگری گویا و یا خاموش
همه ویرانگی برجاست
" بر بساطی که بساطی نیست "
گفت نیما :
-" خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن "
" خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته است "
همه ویرانگی برجاست
همه فرزانگی
ای وای !
دلم دیوانه ای خرد و خراب و مست و مدهوش است
جنتونم عقل و
عقلم جز جنونی نیست
آری !
گفت نیما :
-" خانه ام ابری ست "
همه ویرانگی برجاست
دلم خالی ست
دلم یک جنگل خالی ست
-" آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی ؟ "
آی !
گفت نیما :
- " ابر بارانش گرفته ست "
دلم خالی ست
دلم یک جنگل مرموز بس خالی ست امشب بسکه دیوانه است
جنونم عقل و
عقلم جز جنونی نیست
عاشقم
ای وای !
- " بر بساطی که بساطی نیست "

+نوشته شده در دو شنبه 21 بهمن 1389برچسب:,ساعت17:45توسط پانیامه | |

 

نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟

 کجا باید صدا سر داد؟

در زیر کدامین آسمان، روی کدامین کوه؟

که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه

که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!

کجا باید صدا سر داد؟

فضا خاموش و درگاه قضا دور است

زمین کر، آسمان کوراست

نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟

اگر زشت و اگر زیبا

اگر دون و اگر والا

من این دنیای فانی را هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم.

به دوشم گرچه بارغم توانفرساست

وجودم گرچه گردآلود سختی هاست

نمی خواهم از این جا دست بردارم!

تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است.

دلم با صد هزاران رشته، با این خلق با این مهر، با این ماه با این خاک با این آب ... پیوسته است.

 مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست

توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست

هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست.

جهان بیمار و رنجور است.

دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست

اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است.

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم

بمانم تا عدالت را برافرازم،

بیفروزم خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم

به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم

چه فردائی، چه دنیائی!

جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...

نمی خواهم بمیرم،

ای خدا! ای آسمان! ای شب!

نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم مگر زور است؟

              فریدون مشیری

+نوشته شده در سه شنبه 21 بهمن 1389برچسب:,ساعت2:1توسط پانیامه | |

                   

در برهوت خیال
به مثلث برمودای خویش نزدیک می شوم
به شوق
دیدار چیزهای گم شده ام !
یک گام
به پیش می روم
از اضطراب گم شدنم !
دو قدم به عقب فکر می کنم
اکنون به فاصله ی یک دست
مردد
در رفتن و شدن !!
چشمانم را می بندم
به همه ی آن گمشده هایم فکر می کنم !
بی اختیار گام برمی دارم
چشمانم را باز می کنم
خدای من!!من هم گم شده ام ...

+نوشته شده در چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:,ساعت17:10توسط پانیامه | |